الینا هدیه روشن خدا

الینا و مامان خونه مامانی

عصر دوشنبه چهارم دی ماه من و شما با مادر جون و پدر جون رفتیم تهران. اونا رفتن خونه عمه عاطفه و ما رفتیم خونه مامانی. چند روز بود که شیرم کم شده بود. شب که رسیدیم دیگه شما سیر نمیشدی و گریه میکردی، دایی هم خونه نبود. با یه ذره قنداب آرومت کردم. مامانی زنگ زد به خاله فرح، اونم با عمو رفت برات شیر خشک گرفت. از اون شب روزی یه بار یه ذره شیر خشک بهت دادم. حجمش از یک وعده هم کمتربود، وقتی از شیر من سیر نمیشدی بقیشو شیر خشک میدادم. البته مامانی خیلی بهم رسید طوری که روز جمعه 15 دی که اومدیم آمل اصلا شیر خشک نخوردی. همه از دیدنت خوشحال شدن. خاله فریماه فردا صبحش اومد و برات یه لباس خوشگل آورد. یه روز هم با دایی و مامانی رفتیم برات شلوار جی...
17 دی 1391

غلت زدن الینا

دیشب مهمونی بودیم و شما خیلی دیر خوابیدی. من هم سر درد شدیدی داشتم. شما رو آوردم روی تخت کنار خودم که با هم بخوابیم. چند لحظه رفتم آشپزخونه، وقتی برگشتم دیدم شما به پهلو خوابیدی. از بابا پرسیدم گفت خودت چرخیدی. این اتفاق قبلا هم افتاده بود. نکته اش بعد از اینه. کنارت که خوابیدم کم کم چرخیدی و تقریبا دمر خوابیدی. حالت خوابیدنت خیلی شبیه خوابیدن بابا بود. برایم جالب بود که خیلی نرم و بدون تلاش دمر شدی.   من هم با همه خستگی و سر درد پا شدم دوربینو آوردم و از شما عکس گرفتم. ...
4 دی 1391

اولین شب یلدا با الینا

شب یلدا تولد بابایی هم هست. هر سال من از اینکه تهران نیستم و نمیتونم یلدا رو در کنار خانوادم جشن بگیرم خیلی ناراحتم. ولی امسال تحملش راحت تر بود. چون شما رو دارم گل خوشبوی من.   بابایی خیلی ناراحت بود که امشب همه جمعند و ما نیستیم. دلشون برای ما تنگ شده، صبحش زنگ زدن و خواستن که ما هم مهمون اونا باشیم و هر جور که دوست داریم خوش بگذرونیم. مامانی میگفت بابایی حتی گریه هم کرده. ما هم از قبل قرار بود بریم خونه پدر جون. شب بدی نبود ولی خاص هم نبود. ایشالا که سال دیگه ما هم شب یلدا رو در کنار بقیه جشن بگیریم. ...
2 دی 1391

روزهای تنهایی

چهارشنبه شب هر یک ساعت و نیم الی دو ساعت بیدار میشدی و شیر میخواستی. نتونستم بخوابم. صبح هم زود بیدار شدی. ولی انقدر برام حرف زدی و خندیدی که یادم رفت شب نخوابیدم. یه حرف جدید هم گفتی : کا طی روزهم هی شیر میخواستی. تا ساعت 12 که یهو گریه کردی. گریه که نه جیغ میکشیدی. نمیفهمیدم چه مشکلی داری. فقط با شیر خوردن آروم میشدی. تا شب همینجوری بودی. غروب کلی گریه کردم. حوصله ام سر رفته بود و خسته هم بودم. عزیزم از تو خسته نبودم، خستگی روحی داشتم به خاطر تنهاییم. و اینکه فکر میکردم اگه از مامانی و خاله ها دور نبودم اینجور موقع ها میرفتم پیششون و بهم کمک میکردند ولی اینجا هیچ کس نیست که به دادم برسه. این فکرا رو کردم، اوضاع بدتر شد. بابا که چند ...
25 آذر 1391

دوران بارداری

ده روز بعد از خبر بارداری تهوع من شروع شد. سوزش و درد معده امونم رو بریده بود. و نگرانی من این بود که نمیتونستم میوه و شیر بخورم. میترسیدم که جنین کوچولوی من خوب رشد نکنه. تقریبا اوایل فروردین بود که حالم بهتر شد. از هفته 18 یعنی نیمه فروردین حرکتت رو احساس میکردم. پایان چهار ماهگی بود که یه شب بابا گفت هنوز پنج ماه مونده. یهو حس کردم راه زیادی مونده و هنوز برای در آغوش گرفتنت باید خیلی انتظار بکشم. ولی ماه پنج و شش راحت تر بود و سریعتر گذشت. دوشنبه 28 فروردین معلوم شد که هدیه خدا به ما یه دختر کوچولوی نازه. سیزدهم خرداد با همه اعضای خانواده من رفتیم سفر عمره. قبل از رفتن مامانی و بابایی پول سیسمونی شما رو با یک عروسک گیتاریست دادن...
1 آذر 1391

خبر بارداری من

خبر بارداری من پنجشنبه 15 دی ماه 1390 وقتی از خواب بیدار شدم حس عجیبی داشتم. بیبی چک گذاشتم و در کمال ناباوری مثبت شد. ماتم برده بود. مدتی بدون هیچ حرکتی نشستم و حتی فکر هم نمیکردم. بالاخره خودم رو جمع و جور کردم و رفتم آزمایشگاه و یه ساعت تو خیابون گشتم تا جوابش آماده بشه. جواب مثبت بود. برای اولین بار در عمرم از خوشحالی شوکه شده بودم. مات و مبهوت بودم جوری که نمیشه اون حسو توضیح داد. نمیدونم چجوری تا خونه اومدم. خواستم به بابا زنگ بزنم ولی فکری به ذهنم رسید. غروب که اومد خونه پیشنهاد دادم که برای شام بریم بیرون. میخواستم در یک فرصت مناسب جواب آزمایش رو بهش نشون بدم. رستوران نزدیک خونه پدر سیما جون بود. سعید هم اونج...
1 آذر 1391